گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهيد ابراهيم رضايي اولين شهيد مدافع حرم لشكر فاطميون استان قم است. ابراهيم بعد از شهادت پدر مبارزش به دنيا آمد و هرگز چهره پدر را نديد، اما سالها بعد قدم در مسيري گذاشت كه پدر پيش از اين انتخابش كرده و به فيض شهادت نائل شده بود. شهيد احمد حسين ابراهيمي از فعالان انقلابي بود كه براي آشنايي مردم روستا و منطقه محل زندگياش با امام و آرمانهاي نهضت ايشان توسط خانها و اربابان ظالم افغانستان به شهادت رسيد. سالها بعد پسر جاي پدر را گرفت و در جبهه مقاومت اسلامي به سردمداري ايران اسلامي در سوريه شهيد شد. آنچه در پي ميآيد روايتي است از زبان انور رضايي برادر شهيد مدافع حرم ابراهيم رضايي.
پدرم احمد حسين رضايي از فعالان انقلابي در افغانستان بود كه در سال 1359به شهادت رسيد و برادر شهيدم چند ماه بعد از شهادت پدرم يعني سال 1360به دنيا آمد. پدرمان شهيد احمد حسين رضايي جزو روحانيون محلي بود. شغلش كشاورزي و دامداري بود، اما هميشه قاطعانه در برابر ظلم آن زمان خانها شجاعانه ميايستاد و هرگز تسليم زور نميشد. اين درسي بود كه پدر از مكتب امام خميني(ره) آموخته بود. پدرم به بچههاي منطقه ما كه شيعهنشين بودند قرآن آموزش ميداد و از آنجايي كه در جريان روند شكلگيري انقلاب اسلامي در ايران قرار گرفته بود تلاش ميكرد تا با امام خميني بيشتر آشنا شود و خط فكري انقلابي ايشان را در منطقه اشاعه دهد. حتي براي امام تبليغات گستردهاي ميكرد.
در منطقهاي كه ما سكونت داشتيم همه شيعهنشين بودند. همه پيرو امام خميني و انقلاب اسلامي ايران بوديم و براي همين به ما لقب بچههاي خميني را داده بودند. در منطقه ما عكس و تصوير امام خميني بسيار قابل توجه بود. همه براي داشتن تصوير امام در خانههايشان با هم رقابت ميكردند. اين مرد الهي در قلبهاي مردم افغانستان هم جاي خودش را پيدا كرده بود تا جايي كه هر يك عدد از عكس امام با يك اسلحه كلاشنيكف معامله ميشد. فعاليتهاي انقلابي پدر باعث كينه در قلب معاندان انقلاب و اسلام و خانزادههايي شد كه پدر در برابر ظلم و زورشان ايستاده بود براي همين تاب نياورده و پدر را به شهادت رساندند.
سال 1360 بعد از شهادت پدر به ايران مهاجرت كرديم. آن زمان در دوران جنگ تحميلي تعدادي از بستگان ما در ميدان جهاد عليه دشمن بعثي حضور داشتند. من از زماني كه توانستم روي پاي خود بايستم و كار كنم هزينه خانه و خرجي خانوادهام را تأمين كردم.
ابراهيم جواني مؤمن و نمونه بود. بسيار مهربان، بااخلاق و عاطفي. ابراهيم هميشه در هيئتهاي مذهبي قم حضور داشت و از فعالان هيئت امام زمان(عج) به شمار ميرفت. ايشان دوره ليسانس را در دانشگاه پيام نور قم به اتمام رساند و به عنوان معلم در مدارس خودگردان افغانستان فعاليت ميكرد. همچنين در مقطع كارشناسي ارشد دانشگاه پيام نور قم پذيرفته شده بود كه خبر تعدي و تجاوز تروريستها به سوريه به ميان آمد. بعد از آن ابراهيم دل ماندن نداشت و راهي شد. رفت تا اسلحه پدر شهيدمان در دفاع از اسلام و آرمانهاي انقلاب اسلامي بر زمين نماند. رفت تا اينكه نامش در ليست اولين شهداي مدافع حرم فاطميون قم ثبت شود.
ابراهيم پيرو امر ولايت فقيه بود. مثل پدرمان كه او هم هميشه به فرامين امام خميني به عنوان ولي فقيه زمان توجه داشت. در واقع پدر و برادرم براي عمل به امر ولي زمانشان از جان گذشتند. يك روز ابراهيم پيشم آمد و گفت كه ميخواهد براي دفاع از حرم خانم حضرت زينب(س) به سوريه برود. راستش من باور نكردم و با خودم گفتم حتماً شوخي ميكند، اما كمي بعد يكي از دوستان طلبهاش كه با هم در هيئت امام زمان(عج) بودند به من گفت كه ابراهيم خيلي وقت است تصميم خودش را گرفته و ميخواهد برود. ميگفت همان شب كه اخبار خبر اصابت خمپاره را به گنبد خانم نشان داد ما با هم بوديم. ابراهيم به شدت گريه ميكرد و از تعدي به حرم بيبي زينب(س) ناراحت بود. ميگفت ما بچههاي شيعه چرا بايد اينجا بنشينيم و نظارهگر باشيم؟ بعد از يك هفته وقتي فهميدم برادرم واقعاً قصد رفتن دارد، گفتم تو كه تازه دانشگاه قبول شدهاي چرا ميخواهي بروي؟ گفت اين را براي خودم وظيفه ميدانم و بايد بروم. بعد با من درباره لزوم حضور و چرايي رفتنش صحبت كرد. من هم راضي شدم.
ابراهيم خوب ميدانست كه 99 درصد مسيري كه انتخاب كرده، خطر است، اما ميگفت وظيفه هر مسلماني است كه براي دفاع از اسلام و ائمه برود و اگر همه بترسيم و بگوييم خطر است، پس چه كساني قرار است براي دفاع از حرم بروند. اينكه نشد مسلماني. من گفتم باشد برو فقط مادر را راضي كن. شب قبل از اينكه اعزام شود به خانه ما آمد. ما در يك خانه با هم زندگي ميكرديم. به دخترم گفته بود كه ميخواهد به سوريه برود و از ايشان قلم و كاغذ گرفته و وصيتنامهاش را نوشته و در جيب مادرم گذاشته بود. به مادر گفته بود كه من فردا عازم ميشوم. فرداي آن روز وقتي من به خانه آمدم متوجه شدم كه ابراهيم بار سفر بسته و رفته است. نشد كه با هم خداحافظي كنيم. آن طور كه همرزمانش گفتند برادرم از بچههاي اطلاعات شناسايي بود. مدتي در تهران و كمي هم در منطقه آموزشهاي لازم را ديده بود.
بله خيلي سخت بود، اما ابراهيم مادرمان را قانع كرد. به مادر گفته بود ميروم زيارت و كمي بعد برميگردم. 16 مهرماه سال 1392 رفت. شهيد جزو اولين گروهاي اعزامي از قم بود كه بعد از 45 روز حضور در منطقه به شهادت رسيد. بعد از اعزام هم هرگز با ما تماس نگرفت. تلفن همراه خودش را نبرده بود. ما خيلي منتظر شديم امروز فردا ميكرديم كه حتماً تماس ميگيرد. همهاش ميگفتيم شايد شرايط آنجا مناسب نيست. اما بعد از 45 روز كه دورهشان تمام شد، باز خبري از او نبود.
بعد از كلي پرس و جو اول به ما گفتند كه مجروح شده است. بعد با اصرار من كه پيگير حقيقت بودم گفتند به شهادت رسيده است. چهار روز بعد از شنيدن خبر شهادتش پيكرش را براي ما آوردند. گويا ابراهيم به همراه تعدادي از بچههاي حزبالله و بچههاي فاطميون وارد ساختماني ميشوند كه متأسفانه در آن تلههاي انفجاري كار گذاشته شده بود. در نتيجه با برخورد با تلهها و انفجارشان تعدادي از بچهها به همراه برادرم به شهادت ميرسند. 18 آبان ماه سال 1392 ابراهيم به آرزويش رسيد و به ديدار پدر شهيدمان شتافت.
گفتن خبر شهادتش به مادرم بسيار سخت بود. به مادر گفتم بايد صبر داشته باشد. راهي كه فرزندش در آن قدم برداشته و به شهادت رسيده راهي حسيني و زينبي بوده و اين باعث افتخار ماست. دو روز مادر بيتابي كرد و بعد وقتي وصيتنامه شهيد را كه خود ابراهيم در جيبش گذاشته بود خواند، آرام شد. ابراهيم در وصيتنامهاش نوشته بود براي من گريه و زاري نكنيد. بر اين دوري صبور باشيد. ما هم گوش به حرف برادرم داده و صبر كرديم. بعد از اينكه پيكر شهيد به دستمان رسيد در بهشت معصومه(س) قم به خاك سپرديم. مراسم بسيار باشكوهي هم براي اولين شهيد مدافع حرم فاطميون قم برگزار شد. خود من هم ان شاء الله با رضايت مادرم راهي خواهم شد تا اسلحه پدر و برادر شهيدم بر زمين نماند. خدا رهبر كشورمان را در پناه خود حفظ كند. / روزنامه جوان/ صغری خیل فرهنگ